پنج یا شش روز به عید مانده بود .
ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت : « فردا به پول نیاز دارم ، لطفا اینها را بفروش .»
گفتم : « اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه كنم .»
گفت : « تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریده ام و فعلاً نیازی به آنها نیست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام .»
فردای آن روز آنها را فروختم و برگشتم .
شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و كمی قدم بزنیم .
پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون .
كمی كه از منزل دور شدیم گفت : « وضع مناسب نیست ، قیمت اجناس بالا رفته و حقوق كارمندان و كارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و… »
حدود نیم ساعت صحبت كرد . بعد رو به من كرد و گفت : « شما كارمندها عیالوار هستید . خرجتان زیاد است ومن نمی دانم باید چه كار كنم »
بعد پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد ، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته اسكناس درآورد و به من داد و گفت : «این هم برای شما و خانواده ات . برو شب عیدی چیزی برایشان بخر .»
ابتدا قبول نكردم . بعد چون دیدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظی ، خوشحال به خانه برگشتم .
بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان متأهل ، كه قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم كرده است …

امیر آسمانها ، سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی

 برای ما زمینی ها، این کارها خیلی قابل هضم نيست.

 

لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین است

موضوعات: عیدغدیر, شهدا  لینک ثابت