همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود. می گفت: “وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود” و عجیب تر اینکه 11 دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم 8 دی ماه به دنیا آمد.

یکی دو بار که درباره شهادت حرف می زد می گفت: “من 5 سال الی 5 سال و نیم با شما هستم و بعد می روم.”
که اتفاقاً همینطور هم شد. دفعة آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچ وقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود. تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: “خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم.”
حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: “آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد. داریم می رویم.”

نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد . می خواستم مرخصی بگیریم که او قبول نکرد. گفت: “تو برو، دوستم می آید و مرا به دکتر می برد.” به دوستش هم گفته بود: « قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده من را امضاء کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. »

غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان. هم اتاقی هایش درباره نحوه شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: “خداحافظ”
و شهید شد.

نقل از همسر بزرگوار شهید سیدمجتبی علمدار

موضوعات: شهدا  لینک ثابت