در قم سيد بزرگواري بود و چاپخانه داشت از خواص علامه طباطبايي و محرم سرّ ايشان بود. اين سيد داراي معنويات و حالات بالا و اهل كتمان بود. روزي در منزلش ما را دعوت كرد. بنده با شخص ديگري خدمتش رسيدم. در ضمن صحبت، به پهناي صورت اشك ميريخت. قضيه اي ازعلامه طباطبايي (رضوان الله عليه) نقل كرد گفت: روزي با آقا كار داشتم رفتم در منزل ايشان؛ هر چه در زدم و منتظر ماندم كسي نيامد، معلوم شد كسي در منزل نيست. ناگهان صدايي در گوشم گفت: در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو! كسي هم در كوچه و اطراف من نبود… با خودم گفتم: ميروم قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم اين صدا هم پي ميبرم! با سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم؛ ديدم ايشان در ميان قبرها در حال قدم زدن هستند. من خودم را آماده كرده بودم كه تا ايشان را ديدم قضيه اين صدا را به ايشان بگويم حتي اگر ترديد كردند قسم بخورم! همين كه خواستم مطلب را بگويم فرمودند: دست و پايت را گم نكن، از اين صداها زياد است، گيرنده ميخواهد

موضوعات: غسل نشاط  لینک ثابت