شهید عباس بابایی:

 

پس از شهادت عباس،خانمی گریان ونالان که خود را ((سیمیاری)) معرفی کرد به منزل ما آمد واز موضوعی که ما تا آن روز بی خبر بودیم پرده برداشت…

????درسال ۱۳۴۱ من وشوهرم هردوسرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن میگذراند…چندروزی بود که همسرم ازبیماری کمردرد به سختی رنج میبرد به همین خاطر آنگونه که باید توانایی انجام کار ونظافت مدرسه را نداشت…من هم به تنهایی قادر به انجام نظافت مدرسه وکارهای خانه نبودم…

این موضوع باعث شده بود تا همسرم چندباااار در حضور شاگردان مدرسه از طرف مدیر مورد مواخذه وسرزنش قراربگیرد…بااین حال هربار هم به کم کاری خود اعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت میکرد..

ما از این موضوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کند مارا از تنها اتاق شش متری مان که کل اثاثیه و تمام دارایی مان در آن خلاصه میشد اخراج کند خیلی سخت نگران بودیم…

تااین که یک روز صبح هنگام بیدارشدن از خواب کل حیاط مدرسه وکلاس هارو نظافت شده ومنبع هارو پر اب دیدم…تعجب کردم باورم نمیشد بی درنگ قضیه را به شوهرم گفتم ولی اظهار بی اطلاعی میکرد..

با خودم گفتم :شاید همسرم صبح زود از خواب بیدار شده وپس از انجام نظافت وکارها خوابیده است.حالا هم میخواهد از کار او آگاه نشوم واز طرفی مطمئن بودم او با آن کمردرد توانایی انجام آن کار را ندارد…

به هرحال تلاش کردم تا اورا وادار به اعتراف کنم اما واقعیت این بود که او نظافت را انجام نداده بود…
آن روز هرچه اندیشیدیم کمتر به نتیجه مثبت رسیدیم…

به همین خاطر تا دیر وقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مسله را بیابیم..اما آن روز صبح چون تا پاسی از شب بیدار مانده بودیم خوابمان برد وپس از برخواستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده دیدیم…
((مدرسه نما وچهره دیگری به خود گرفته بود…))
بر آن شدیم تا هرطور شده از ماجرا سر در بیاریم..وفردا صبح چگونه آن شخص را غافلگیر کنیم…

روز بعد وقتی هوا گرگ ومیش بود درحالی که چشمانمان از انتظار وبی خوابی میسوخت ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد و به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جاروب وخاک انداز مشغول نظافت مدرسه شد…خیلی آشنا به نظر میرسید و لباس ساده وپاکیزه ای به تن داشت وخیلی باوقار می نمود….

وقتی متوجه حضور من شد ..خجالت کشید وسرش رو به زیر انداخت و سلام کرد…سلامش را پاسخ دادم و اسمش رو پرسیدم
گفت
عباس بابایی

درحالی که بغض گلومو گرفته بود وگریه امونم نمیداد ضمن تشکر از او خواستم تا دیگه اینکار را نکند…
چون ممکن است پدر مادرش از این کار او آگاه شوند واز اینکه فرزندشان به جای درس به نظافت مدرسه میپردازد اورا سرزنش کنند….

عباس درحالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود
پاسخ داد: _(( من که به شما کمک میکنم خداهم در درس هایم به من کمک خواهد کرد..))

لبخندی حاکی از حجب وآرامش بر گونه هایش نشسته بود..چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد و

گفت:اگر شما به پدر مادرم نگویید آنها از کجا می فهمند؟…ما حرفی برای گفتن نداشتیم وآن روز هم مثل بقیه روزها گذشت…

وقتی شهید بابایی به دیگران کمک می کرد، اعتقاد داشت خدا به او در درس هایش کمک می کند. ایمان شهدا مثال زدگی بود.


لبیک یا خامنه ای لبیک یا حسین است

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت